افکار من

اینها که می نویسم فکر باور منه

sharethis آیکون های اشتراک گذاری مطلب

 خوب امروز اول مهر بود و روز اول مدرسه. پس بذارید براتون بگم که تو روز اول مدرسه چه اتفاقی افتاد.

همون اول که از خونه اومدم بیرون تا برم مدرسه تو کوچه و خیابون ها غوغایی بود. دختر و پسرهای ابتدایی، راهنمایی و دبیرستانی داشتن به مدرسه میرفتن. کوچیکترها اکثراً با پدر و مادراشون، بزرگترها هم بعضی تنها و بعضی دیگر با پدر و مادر.

بعضی از بچه ها مثل آدم دست پدر مادرشون رو گرفته بودن و به مدرسه میرفتن؛ بعضی هم که فکر میکردن بزرگ شدن و براشون افت داره با پدر مادر به مدرسه برن سعی میکردن یه جوری وسط راه پدر مادرشون رو دو در کنن و تنهایی برن مدرسه.

تو راه یه صنحه جالب هم دیدم. یه پدر که تو راه مدرسه داشت از پسرش جدول ضرب می پرسید. بنده خدا پسره روز اول مدرسه ش اینه خدا به داد خرداد و امتحاناتش برسه.

مدرسه ما هم کلی شلوغ پلوغ بود. پدر مادرها، بچه ها، مسئولین. بعد از کلی الافی تو حیاط بالاخره زنگ خورد و یک گوسفندی رو وسط راه سر بریدن و ما رو از زیر قرآن رد کردن. 

رفتیم سر صف ایستادیم. یه کمی صحبت کردن. قاری هم که اومد قرآن بخونه جون ما رو به لب رسوند. نزدیک به یه ربع نیم ساعت قرآن خوند( که التبه اسم سوره اش رو نمی دونم ) اون که تموم شد دلش نیومد میکروفون رو ول کنه بلافاصله بودن نفس گرفتن رفت سراغ سوره قدر و اون را هم خوند.

روز اول مدرسه ما دو تا مهمان ویژه هم داشت. شهردار منطقه و رئیس کلانتری. اون ها دیر اومدن و زود زنگ رو زدن و رفتم که به خاطر اینکه زیاد حرف نزدن من ازشون تشکر می کنم.

خلاصه میگن روزهای اول مدرسه ها تق و لقه، راسته. امروز ما چهار زنگ معلم نداشتیم. زنگ سوم من به معلم تربیتی کمک کردم تا نمازخونه را برای نماز آماده کنیم بعدش هم خودم برگشتم خونه و زنگ چهار خودم رو تو حیاط الاف نکردم.

اینم خاطره روز اول مدرسه من.

نوشته شده در شنبه 1 مهر 1391برچسب:خاطرات مدرسه,روز اول,افتتاح مدارس,مدرسه,دوران مدرسه,اولین روز,ساعت 17:4 توسط وحید| |

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد


Power By: LoxBlog.Com